من پزشک هستم !!!

   پارسال همین موقع ها بود! اسفند 89 . اول برج 12 اعزامم بود ! آموزشی نداشتم. مستقیما قرار بود بروم یگان. پارتی جور کرده بودم قرار بود بیفتم شهر خودمان. روز اول اسفند رفتیم نیروی انتظامی تبریز. جمعیت زیادی آنجا بودند البته اکثرا با خانواده . ما نیز با خانواده بودیم. هوا بسیار ناجوانمردانه سرد بود از آن سرماهای معروف تبریز که تا مغر استخوان رسوخ می کرد . و صفی به درازای حدود 300 متر !!! 


     نشستم داخل ماشین تا نوبتم بشود ! ناگهان درها را باز کردند و اعزامی ها به مثابه سیل ویرانگری چنان به در بزرگ نیروی انتظامی فشار آوردند که سربازان نگهبان آنجا هرگز نتوانستند مانع هجوم خیل جمعیت شوند و البته تلافی این حرکت را جناب سرهنگشان سر همان دوتا سرباز درآورد و ظاهرا بهشان اضاف زد !


    ما نیروی سپاه بودیم . بعد از نصف روز معطلی مشخص شد که باید بریم سپاه تبریز.

    این بار رفتیم سپاه تبریز . آنجا گفتند برید خانه هاتان مرخصی تا هفتم. صبح هشتم بیایید دوباره تقسیم باید بشوید ! و همینطور هشت روز از سربازیمان گذشت!


    کلا فکرم مشغول تقسیم بود که بالاخره کجا میافتم. با اینکه پارتی ام کلفت بود و مطمئن بودم که تو شهر خودمون خدمت می کنم لیکن دل شوره نسبتا سهمگینی مرا همراهی می کرد.

   

    روز هشتم آمدیم. با لباس مقدس و پوتین و کلاه ! اخیرا سپاه لباس نظامی هایش را از خاکی به بلدرچینی عوض کرده بود و ماهم بلدرچین پوش شدیم ! پلنگی سفید رنگ !!! حیاط سپاه تبریز پر بود از اعزامی ها ! همه لیسانس به بالا.  

  

     کم کم بچه ها را تقسیم می کردند که ناگهان شایعه افتاد که مازاد نیرو داریم و 40 یا 60 درصد نیرو می روند ارومیه ! این شایعه بچه ها را بسی نگران کرده بود. چون اکثرا برای شهر خودشان از سپاه پذیرش گرفته بودند مثل من !!!

ادامه مطلب ...

برف نو سلام ...

 

امروز بالاخره اولین برف بارید. وه !!! که چقدر انتظار کشیدیم ! هرچند مثل آن برف سنگینی که پدربزرگانمان از زمان های دور تعریف می کنند نیست! ولی بالاخره نشانی از شروع دیرهنگام زمستان است !


این اولین برف ذهن مرا سوق می دهد به سمت اولین برف سه سال پیش در تهران ! اولین برف سنگین آن سال بود. دقیقا یادم نیست چه وقت بود ولی زودتر از اولین برف امسال بود !

بعد از اینکه برف حسابی همه جا را سفید کرده بود ، تصمیم گرفتم درس و دانشگاه را به حال خود وانهم و تنها بروم بیرون و در میان برف نو قدم بزنم. هوا داشت تاریک می شد و من نزدیک پارک ملت تهران بودم. تصمیم گرفتم بروم داخل پارک و قدم زدن در میان حجم انبوهی از برف را در آن زمستان هم تجربه کنم!


 

با پیرمردی که او هم گویی مثل من شیفته برف بود و با ولع خاصی برف کوبی! می کرد ، هم صحبت شدیم. بسیار خوش مشرب و به اصطلاح اهل حال بود. ولی سنش زیاد بود . همینطور قدم زنان می رفتیم. سر صحبت را از "برف زمون شاه" باز کرد. و تاکید کرد که برف هم برف آن رژیم !

من هم که علاقه خاصی به گذشته ها داشتم و زمان هایی که زندگی بشر اینقدر ماشینی نشده بود و تکنولوژی جدید دست یک عده جنتلمن بود و خلاصه خیابان های لوکس و خلوت و هر آن چه از فیلم های ایرانی سه چهار دهه پیش دیده ام و شنیده ام ، مقصود خود را یافته بودم و خوشحال !


پیرمردی که همه جای دنیا سفر کرده و از خاطرات کار در کارخانه لوکوموتیو سازی شوروی سابق و زمستان های سرد و برفناک آنجا می گفت و گه گاهی سر از آلمان شرقی در می آورد و آن یکباری که به آلمان غربی سفر کرده بود و از ساختمانهای بلند برلین غربی بسیار خوشش آمده بود! و از دیوار سگ جان برلین !!!

ادامه مطلب ...

اردوی بزرگ غارنوردی !!!

اپیزود اول:


اوّلین برنامه فصل پاییز 89 بود. تبلیغات خوشرنگ سطح دانشگاه که با هنرمندی گرافیست و رئیس انجمن؛ امیرحسین انجام شده بود حسابی همه را جذب کرده بود. همه جا سخن از این برنامه بود. توی سلف،دانشکده، پارک عمران، دکه یعفوب. خلاصه همه جا ! اسم پرطمطراق برنامه هم مزیدی بر علّت شده بود." انجمن برگزار می کند: برنامه غارنوردی به مقصد یکی از ناشناخته ترین و عمیق ترین غارهای ایران ! به سرپرستی آرش. زمان پنج شنبه و جمعه این هفته" به معیّت شماره تلفن انجمن که زیرش نوشته شده بود و آدرس وبلاگ.


اپیزود دوم:


چهارشنبه شب من در یکی از خوابگاهای دانشگاه بودم در طبقه بالای طبقه ای که آرش و همدستش مرتضی در آن بودند. می خواستم توی برنامه شرکت کنم. اما احساس می کردم برنامه نامعلوم و سنگینی باشد. برادر و پدرم را هم می خواستم ببرم. رفتم پایین پیش آرش تا از چند وچون این برنامه به اصطلاح جذب عضو (!) اطلاع پیدا کنم. آرام نشسته بود و گوشی موبایلش دم به ثانیه زنگ می خورد و او به آنها، برنامه را توضیح می داد و در نهایت ثبت نامشان  می کرد.


"بله این غار در شمال ایران قرار دارد و اخیرا توسط کوهنوردان ترک کشف شده است. بسیار طولانی می باشد و حتی ممکن است طولانی تر از غار پراو باشد ... نخیر فقط دهانه غار مشخص است و چند متری که نور خورشید به آنجا میرسد. حتی پنج درصد غار هم کشف نشده است ... چند فرود خطرناک داریم بعد به یک تالار می رسیم و بقیه مسیر را با توجه  به توان بچه ها ادامه می دهیم ... یک ساعت اول مسیر خشک است ولی بعد به غاری آبی بدل می شود ولی کلاً رطوبت غار بسیار زیاد است ... روز اول چند فرود سنگین داریم و بعد به تالاری می رسیم و شب می خوابیم ... شما 89 ای هستین؟ ... بله حتماً تشریف بیارین ... شما آقای؟ ... شماره دانشجویی ... خواهش می کنم خداحافظ " و گوشی را گذاشت. و من هاج و واج به آرش نگاه می کردم. مرتضی هم بغل دست من در حال چک کردن وسایل و تجهیزات !


- آرش این برنامه جذب عضوه؟ مرد مؤمن این که یه غار کشف نشدۀ بسیار خطرناکه و احتمال حادثه ناگوار فراوونه! کجا می خوای ببری ای جماعت تازه وارد رو؟


- نترس بابا ! ریسکه دیگه. تو کیسه خواب و زیرانداز داری؟


- آره دارم. نگاه کن ایناهاش آوردم ببینی.


- نه بابا اینا به درد نمی خوره اونجا خیلی سرد باید باشه. شب هم داخل غار می خوابیم. تالار اوّل.


- اینا خوب نیست؟ بقیّه مگه بهتر از اینو دارن؟



ادامه مطلب ...

خاطره اولین صعود


  یادش به خیر! بهار  86 بود. شدیداً درگیر درس های ترم بودم .20 واحد درس داشتم که اعصابم را به هم ریخته بودند.آنقدر وقتم را می گرفتند که نمی توانستم هیچ کاری بکنم. نشریه مان را هم بسته بودند! شهر من فرهنگ من هم توی دانشگاه برگزار شده بود. اولین دوره اش بود اما برای من زیاده دلچسب نبود! چون کل نمایشگاه هدف خاصی دنبال نمی کرد. انجمن علمی دانشکده هم همه اش مال یک طیف شد و از آنجا هم دستم بریده شد.


همیشه طبیعت گردی و کوهنوردی را به عنوان یک بک گراند در ذهنم داشتم. از این و آن شنیده بودم که انجمن کوهنوردی نامی در دانشگاه فعال است که کارشان فقط کوهنوردی است! اما در یک سال و اندی که از ورودم به دانشگاه می گذشت، برخوردی با اعضای آن نداشتم. همیشه فکر می کردم که اعضای انجمن کذایی آدمهایی بزرگ هستند و من و امثال من که هیچ از کوهنوردی سرمان نمی شود، نمی توانیم به حلقه آنها وارد شویم. گذشت و گذشت تا اینکه در یک روز بهاری گرم چشمم به یکی از تبلیغات برنامه های انجمن در جلوی سلف مرکزی افتاد به این مضمون: صعود قله جانستون 3950 متری به سرپرستی میثم افشاری!


دل به دریا زدم و به آقا میثم زنگ زدم و درخواست ثبت نام کردم! با کمال میل پذیرفت و یک سری وسایل و تجهیزات گفت که بیاورم. اما من فقط کوله پشتی داشتم با یه سری لباس گرم! به دروغ گفتم همه چیز دارم و بالاخره رضایتش را جلب کردم.

روز قرار ساعت 7 صبح جمعه 4 خرداد 86 بود. سر ساعت جلوی درب رشت رسیدم. 7-8 نفری آمده بودند. اما من هیچکدام را نمی شناختم. سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت قله. یک ساعتی تا قله راه داشتیم.داخل مینی بوس همه شان همدیگر را می شناختند و تنها غریبه جمع من بودم. بعضی از بچه ها خوابیدند و بعضی چون من بیدار ماندند.جلسه معارفه داخل مینی بوس انجام شد و همه را اسما شناختم اما رسما نه! حمید حسن زاده- محمد مینایی- رضا لطفیان- میثم افشاری-مهدی زمردی و ... که همه شان شوخ طبع و بامزه بودند. صبحانه را هم داخل ماشین خوردیم و با صمیمیت خاصی همه صبحانه ها بین همه بچه ها تقسیم شد. شدیدا احساس غریبه گی می کردم.

ادامه مطلب ...

یادداشتی در وصف انجمنمان : َAutClimbing

تازه از سرکار برگشته بودم. خسته بودم ! چایی گذاشتم و به معیت دوستان نوش جان کردیم.  داشتم با دوستانم سر دانشگاهمان و آنچه توی این چهار سال بر سرش آمده، بحث و گفتگو می کردیم.همان بحث های روتین ! بحث هایی که مثل همیشه هیچ نتیجه ای در بر نداشت !

سری به فیس بوک زدم ؛ خبری نبود . میلم را  هم چک کردم. یه سری میل تبلیغاتی داشتم پاک کردم.

سری به Autclimbing هم زدم ! خبری خواندم و ناگهان شوکه شدم.خبر این بود: به علت مشغله درسی رئیس می خواد عوض بشه!!! به علاوه مبلغی چند از اساسنامه ... به همین سادگی ... ناخودآگاه خاطرات و سخنانی در ذهنم مرورمی شد !

حسام نوریان ،همنورد قدیمی ام، 4 سال پیش توی برنامه پاشوره داشت برای من از گروههای کوهنوردی دانشگاه ومکانیک و پلیمر و ... می گفت و القصه چنین سخن بر زبان راند : تو اون گروهها اگه بری ، پیشرفتی تو کوهنوردی نمی کنی و تنها راه چاره اینه که به آغوش انجمن کوهنوردی دانشگاه پناه بیاوری ! که برنامه هاش خفنه و اله و بله ... من نیز حرفهایش را با لذت تمام گوش می کردم . اتفاقا بعد همان برنامه هم رفتم وبلاگ های پلیمر و مکانیک را زیر و رو کردم و با انجمن دانشگاه مقایسه  کردم و به این نتیجه رسیدم که واقعا انجمن کذایی یک سر و گردن بالاتر از بقیه گروههای دانشگاه و حتی دانشگاههای دیگر است. برنامه های بسیار موفق ، بچه های آشنا به کوهنوردی و گاه حرفه ای و ... صمیمیت مثال زدنی بین بچه ها مرا مجذوب و شیفته این انجمن کرد. دوره فاطمه رحمانی بود. جلسه ها هم هر دوشنبه عصر تو دانشکده ریاضی برگزار می شد . رسمیت قابل قبولی هم داشت و تقویم مصوب با حداقل تغییرات اجرا می شد. خلاصه دوران درخشانی داشت انجمن.

حالا یه فلش فوروارد می زنیم به چهار سال بعد ؛ یعنی بهار 89 ، انجمن کوهنوردی پلی تکنیک  ...

بعد از عید از تقویم مصوب فقط سه برنامه اجرا شد از 8 برنامه!!!  یعنی کمتر از 40 درصد ! یکی کویر بود با یک هفته تاخیر در اجرا ، که هنوز که هنوز است بچه های کویر بهش می گن اردو(!)

دوم خشچال بود که سرپرستش عوض شد و آخرسر فقط دونفر قله رو زدند. و سوم غار بورنیک

اما جنگل ابر بالاخره اجرا نشد ! سرپرست جنگل دلیل اصلی را عدم دسترسی به سرپرست کل عنوان کرد تو فیس بوکش !!! کارآموزی کوه به حدنصاب نرسید ، کارآموزی سنگ اجرا نشد و ... جلسه ها بعضا با 2 یا 3 نفر تشکیل شد و کلی خبر بد و اوضاع قمر در عقرب و اینا. بچه ها به همدیگر میل می فرستادند و دنبال راه چاره می گشتند و ...

اما :

ادامه مطلب ...